در این موضوع پژوهش، جنبههای هستیشناسانه، معرفتشناسانه و معناشناسانه مسائل مربوط به ذهن بررسی میشوند. نتایج کار فیلسوفان ذهن در بسیاری از پژوهشهای دانشمندان سایر رشتهها مانند روانشناسی، عصبشناسی و علوم کامپیوتر و هوش مصنوعی کاربرد دارد. کتاب «فلسفه ذهن: درآمدی معاصر» اثر جانهیل استاد دانشگاههای واشنگتن در سنتلوئیز آمریکا و موناش استرالیا که انتشارات روتلج آن را منتشر کرده است، نگاهی فلسفی و عمدتا هستیشناسانه به مسئله ذهن- بدن و سایر مسائل فلسفه ذهن دارد. نویسنده در مقدمه کتاب میکوشد تا جایگاه فلسفه ذهن و متافیزیک ذهن را در میان علومشناختی نشان دهد و رابطه علم و مابعدالطبیعه را در شناخت ذهن تشریح کند. این نوشتار ترجمه و تلخیص قسمتهایی از مقدمه این کتاب است.
وقتی که یک درخت در جنگل سقوط میکند و هیچکس در آن اطراف نیست تا صدای افتادن آن را بشنود، آیا صدایی ایجاد میکند؟ یک پاسخ به این پرسش آشنا این است که بله، البته که سقوط درخت صدا ایجاد میکند، چرا نباید بکند؟ چه، کسی در آن اطراف باشد که صدای سقوط آن را بشنود و چه نباشد، افتادن درخت صدا ایجاد میکند. اما پاسخ سنجیدهتری هم وجود دارد. افتادن درخت امواج صوتیای ایجاد میکند که در الگویی کروی مانند، به سمت بیرون پخش میشوند. اگر این امواج صوتی به گوش انسان برخورد کرده و متوقف شوند، بهعنوان صدای سقوط شنیده میشوند و اگر این امواج صوتی، به گوش کسی برنخورند نهایتا بهتدریج ضعیفتر میشوند. بنابراین، اینکه سقوط دیده نشده یک درخت صدایی ایجاد میکند یا نه، به آنچه منظور شما از «صدا» است بستگی دارد. اگر منظورتان «صدای شنیدهشده» است، (صرفنظر از سنجابها و پرندگان) درخت بیصدا و ساکت میافتد. ولی اگر منظور شما از صدا چیزی شبیه «الگوی کروی خاصی از امواج فشرده در هوا» است؛ سقوط درخت صدا ایجاد میکند. اما این دو معنا دقیقا چه هستند؟
یک معنا صدای فیزیکی است که همان الگوی کروی از امواج فشرده که اندازهگیری و بررسی عمومی آن امکان دارد، است. معنای دیگر صدای تجربهشده است. صدای تجربهشده بهحضور مشاهدهگر بستگی دارد و رویدادی عمومی نیست؛ اگرچه افراد زیادی میتوانند صدا را تجربه کنند اما تجربه هر مشاهدهگر، خصوصی است و اگرچه میتوانیم واکنشهای مشاهدهگران بهصدای تجربه شده را بررسی و اندازهگیری کنیم، نمیتوانیم خود صدای تجربهشده را اندازهگیری کنیم. این بحث درباره صداها را میتوان تعمیم داد و درباره امور دیگری مانند طعم، بو و ظاهر اشیاء بهکار بست.
فهم تصویر جهان و جایگاه ما در آن که دلیل چنین تأملاتی است متأثر از خصلت دوشاخهکننده واقعیت است. در یک سو، جهان بیرون مادی وجود دارد؛ جهان درختها، جنگلها و امواج صوتی و در سوی دیگر جهان درونی ذهن؛ ذهن و محتوایش. جهان ذهنی تجربههای آگاه را شامل میشود؛ نحوههای متفاوتی که اشیاء دیده، شنیده، چشیده، بوئیده و لمس میشوند.
جهان بیرونی مادی از خود اشیاء و خاصههای آنان تشکیل شده است. این خاصهها شامل اموری نظیر جرم و ویژگیهای فضایی اشیاء (شکل، اندازه و بافت سطح) هستند.
طبق سنتی دیرینه، کیفیتهای مشاهدهشده متعلق به اشیای مادی را «کیفیات اولیه» مینامیم. این کیفیات از مشاهدهگر، مستقل هستند. اما کیفیات ثانویه که به فرض محتمل چیزی بیش از آرایشی از کیفیات اولیه اشیاء نیستند، خاصههایی هستند که حواس در مشاهدهگر ایجاد میکند مانند رنگ، طعم، بو و صدا. تجربه، کیفیات اولیه اشیاء را منعکس میکند درحالیکه کیفیات ثانویه خواهان تمایزی بین نحوهای که اشیاء تجربه میشوند و نحوهای که آنها وجود دارند، هستند. این تمایز خودش را در تأمل ما درباره سقوط درخت در جنگل متروک نشان میدهد. بهعلاوه این تمایز ما را تشویق میکند که وقوع تجارب آگاه را در خارج از جهان مادی درنظر بگیریم.
شما ممکن است به این نکته مشکوک باشید و اطمینان داشته باشید که تجارب آگاه در مغز روی میدهند و مغز شما نیز شیئی مادی است. اما اکنون باید تمایز بین کیفیات اولیه و ثانویه را درباره مغز بهکار ببندیم. مغزها- شامل مغز خود شما- کیفیات اولیه گوناگونی دارند. مغز شما اندازه، شکل، جرم و موقعیت فضایی خاصی دارد. مغز شما بهصورت خاصی دیده میشود (و احتمالا صدا و مزه میدهد!). مغز شما بهصورتهای گوناگونی ممکن است تجربه شود.
کیفیات این تجربهها- اگرچه بهطریقی نظاممند به واقعیت مادیای که این کیفیات از آن استنباط شدهاند مربوط است- با کیفیتی که هر شیء مادی از جمله مغز شما دارد متفاوت است. اما اگر چنین است، ما کیفیات تجربه را در کجا قرار دهیم؟
پاسخ اول این است که این کیفیات در مغز قرار دارند. اما بررسی دقیق مغز فقط کیفیات مادی مشابهی را آشکار میکند.
در یک آزمایش روی مغز- هرچند با انواع ابزارهای پیشرفتهای که در آزمایشگاههای نوروفیزیولوژیستها وکالبدشناسان عصبی یافت میشود باشد- هیچ صدای شنیدهشده یا شیء دیدهشدهای آشکار نمیشود. حواس شما بهوسیله صداها، رنگها و طعمها مورد تهاجم واقع میشوند. عصبشناسی که مغز شما را همزمان با این اتفاقات آزمایش میکند، حجم انبوهی از فعالیتهای عصبی را میبیند و شما میتوانید مطمئن باشید که آن عصبشناس هیچ چیزی شبیه به کیفیات تجربه آگاه شما را مشاهده نخواهد کرد.
بنابراین، این ایده که چنین کیفیاتی در مغز جای دارند، نامعتبر بهنظر میرسد. اما اگر این کیفیات تجربه شما در مغزتان یافت نمیشوند پس در کجا هستند؟ پاسخ سنتی و پاسخی که بهنظر میرسد باید بپذیریم این است که کیفیات تجربه، در ذهن هستند و این نکته بهنحو کاملا شفافی مستلزم این است که ذهن بهنحوی از مغز متمایز است و اصلا یک شیء مادی نیست.
ذهنها، وجودهای غیرمادی هستند و ارتباطی نزدیک و صمیمی با اشیای مادی دارند و شاید ارتباط نزدیکتری با مغز داشته باشند. بهنظر میرسد تجربه آگاه شما از اشیای مادی (ازجمله بدن خودتان) شما را به مغزتان رسانده باشد و اثراتی که ارادههای آگاهانه شما بر جهان دارند به مغز بهعنوان واسطه نیاز دارد (مثل زمانی که تصمیم میگیرید صفحه را عوض کنید و درنتیجه صفحه را عوض میکنید). به هر حال نتیجه اجتنابناپذیر بهنظر میرسد؛ ذهن نمیتواند، خود یک شیء مادی باشد.
البته ممکن است شما این نتیجه را غیرقابلپذیرش بدانید. بنابراین باید یکبار دیگر آنچه ما را به این نتیجه رساند، بررسی کنید و بگویید استدلال در کجا انحراف داشته است؛ در اینصورت شما وارد فلسفه ذهن شدهاید.
شما ممکن است مجبور باشید از میان امکانهای گوناگون یکی را انتخاب کنید و هر گزینه مزایا و کاستیهای خاص خود را دارد. شما ممکن است نتیجه را بهسادگی بپذیرید، همانگونه که دکارت پذیرفت: «ذهنها و اشیاء مادی، وجودها و «جوهر»های متمایزی هستند» یا ممکن است یک یا چند فرض و مقدمه را که باعث چنین نتیجهای شدهاند زیر سؤال ببرید.
جایگاه متافیزیک و علم در شناخت ذهن
برخی افراد ممکن است حوصله مطالبی را که در بخش قبلی مطرح شد نداشته باشند و بگویند همه میدانند که فیلسوفان فقط مسائل را مطرح میکنند و هیچگاه آنها را حل نمیکنند.
پاسخ معماهای مهم برعهده علم است و اگر میخواهیم ذهن و جایگاه آن در جهان را بشناسیم باید به علم رو کنیم. مسائل باقیمانده، یعنی مسائلی که شایسته پاسخهای علمی نیستند در نهایت مسائل ساختگی و کاذب هستند و فرقی نمیکند به آنها چه پاسخی بدهیم؛ هر راهحلی که پیشنهاد شود بهخوبی راهحل دیگر است.
اما این واکنشی درست نیست. موفقیت علم بستگی به تقسیم کار مناسب و راهبرد «تقسیمکن تا پیروز شوی» دارد. چیزی بهنام «علم» وجود ندارد، ما فقط «علوم» داریم؛ فیزیک، شیمی، زمینشناسی، زیستشناسی، روانشناسی، جامعهشناسی و... .
هرکدام از این علوم دامنه محدودی دارند. علوم با صدای واحدی سخن نمیگویند. اگرچه هر علم در دامنه کاربرد خود کاملا موفق است ولی باید به این سؤال توجه کنیم که این حیطهها چگونه به هم مربوطند؟ چگونه نتایج رسمی چندین علم در برابر هم باید سنجیده شود؟ این سؤالات، سؤالاتی نیست که در هیچ علم خاصی قابل پاسخ باشد.
در اینجا متافیزیک وارد میشود. یکی از کارکردهای سنتی متافیزیک- یا بهنحو جزئیتر، بخشی از متافیزیک که هستیشناسی نامیده میشود- به دستدادن مفهومی کلی از «نحوه وجود چیزها» است.
بنابراین متافیزیک تعقیب اهداف جزئی علمی را شامل نمیشود، بلکه ایجاد تطابق در یافتههای علوم گوناگون را
پی میگیرد. این امر همچنین شامل تلاشی برای سازگارکردن علوم با تجربه متعارف نیز هست.
یک علم تا حدی تجربی است که برای تائید نتایج آزمایشی به مشاهده متوسل شود. اما ویژگی ذاتی خود مشاهده (و با تعمیم، ویژگیهای مشاهدهگران) توسط علم، دستنخورده باقی میماند. ماهیت مشاهده- تجربه آگاه معطوف به بیرون- خارج از حدود علم میایستد و در اینجاست که معمایی که با آن این نوشته را شروع کردیم دوباره سر بلند میکند.
کار علمی، متضمن مشاهدهگر و مشاهده است و در نهایت علوم درباره ماهیت ذاتی هردو ساکت هستند. بهترین امید ما برای یک تصویر واحد- تصویری که شامل جهان، آنگونه که توسط علم توصیف میشود و شامل مشاهدهگران و مشاهدههایشان باشد- در دنبالکردن جدی هستیشناسی است. البته میتوان به مسائل متافیزیکی پشت کرد؛ اما هرچقدر که فردی چنین کند، بهلحاظ عقلی و احتمالا در سایر زمینهها ناقص میماند.
سؤالاتی درباره ذهن وجود دارد که تأمل درباره آنها تا حدی یا به نحو کامل خارج از محدوده شناخت علوم است. البته بسیاری از فیلسوفان به متافیزیک بدبین هستند و تعداد بیشتری به این عقیده رسیدهاند که بهترین گزینه ما برای فهم ذهن و جایگاه آن در جهان، پشتکردن به فلسفه است. این فیلسوفان این ایده را ترویج میکنند که فلسفه ذهن یکی از مؤلفههای آنچه علومشناختی نامیدهاند، است یا باید باشد.علوم شناختی شامل عناصری از روانشناسی، علوم عصبی، علوم کامپیوتر، زبانشناسی و انسانشناسی است. یک فیلسوف چه چیزی برای ارائهکردن به دانشمندانی که در این حیطهها کار میکنند دارد؟ این سؤالی خوب است.
شاید فیلسوفان بتوانند نوعی تأثیر متحدکننده در تطبیق یافتههای برآمده از مشارکتکنندگان علمی در
علوم شناختی داشته باشند. البته اگر فیلسوفان را به این محدود کنیم که تأثیری متحدکننده در راستای تطبیق اظهارات دانشهای گوناگونی که در علوم شناختی مشارکت دارند، داشته باشند درگیر نوعی «متافیزیک ضعیفشده» خواهیم بود.هرچقدر متافیزیک نگرانیهای هستیشناسانه سنتی و همچنین ارتباط علومی مانند فیزیک با هستیشناسی ذهن را طرد کند، بیاثر و ضعیفتر شده است.
سؤالات سختی که در فلسفه ذهن مطرح میشوند، در نهایت سؤالات متافیزیکی هستند. این نکته که فیلسوفان فقط درباره سؤالات اتفاقنظر دارند و نه پاسخها، چندان درست بهنظر نمیرسد. پیشرفت در فلسفه، همانند پیشرفت در هر حیطهای به 2طریق قابل سنجش است؛ میتوانیم بر یک هدف مشخص تمرکز کنیم و از خود بپرسیم که به آن نزدیک شدهایم یا خیر. اما همچنین میتوانیم بپرسیم که چقدر از آن دور شدهایم. با این حساب است که میتوان گفت فلسفه به جلو حرکت کرده است. سؤالات فلسفی درباره ذهن از بین نمیروند. آنها حتی در زمینههای آزمایشگاهی برای دانشمندان مطرح میشوند.